Feed

fiːd fiːd
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    fed
  • شکل سوم:

    fed
  • سوم شخص مفرد:

    feeds
  • وجه وصفی حال:

    feeding
  • شکل جمع:

    feeds

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

  • verb - transitive B1
    غذا دادن به، تغذیه کردن
    • - feed somebody/something up
    • - (در بریتانیا) (شخص) شکم ... را سیر کردن، غذای حسابی دادن به، (حیوان) پروار کردن
    • - feed somebody/something on something, feed something to somebody/something
    • - (غذا و غیره) به کسی/چیزی دادن
    • - feed oneself
    • - غذا خوردن، (کسی) خودش غدا خوردن
  • verb - transitive
    (مواد لازم برای رشد یا دامن زدن به چیزی را) فراهم کردن، تشدید کردن، جان تازه دادن به
    • - feed off/on something
    • - قوی‌تر شدن با، شدت پیدا کردن با، تقویت شدن با
  • verb - transitive
    (دستگاه، کوره و غیره) تغذیه کردن، (دریاچه، مخزن) آب ... را تامین کردن، (آتش) روشن نگه داشتن
    • - feed the flames (of)
    • - آتش را شعله‌ور کردن، (مجازی) دامن زدن به آتش
    • - feed something in
    • - وارد دستگاه کردن، به سیستم دادن
    • - feed something back
    • - (اطلاعات، نتایج) پس‌خوراندن، بازخورداندن
  • verb - intransitive
    غذا خوردن، تغذیه کردن، (چهارپایان) چریدن، چَرا کردن
    • - feed somebody/something with something
    • - تغذیه کردن با، پر کردن با
    • - feed on
    • - (به عنوان غذا) خوردن، تغذیه کردن با( بیشتر برای حیوانات)
  • verb - transitive
    (محاوره، تئاتر) سر نخ دادن به
  • noun uncountable
    تغذیه، غذا، علوفه، خوراک (برای حیوانات)
  • noun countable
    (وعده‌ی) غذا، خوراک، خورد و خوراک (برای کودک)
    • - The baby can't feed itself yet.
    • - بچّه هنوز خودش نمی‌تواند غذا بخورد.
    • - have a good feed
    • - شکمی از غذا درآوردن
  • noun countable uncountable
    (وب، کامپیوتر) فید
  • noun uncountable
    علوفه، علیق، علف، کاه و جو
  • noun countable
    (فنی) لوله‌ی تغزیه، مجرای تغدیه، خط تغذیه
  • noun countable
    (فنی) مواد، مایه، سوخت
  • noun countable
    (محاوره، تئاتر) سر نخ، زمینه‌چینی
    • - feed a parking meter
    • - سکه در پارکومتر انداختن
    • - be off one's feed
    • - (عامیانه) بی‌اشتها بودن، بی‌میل بودن، میل نداشتن، پَکَر بودن، بی‌دل و دماغ بودن، دل و دماغ نداشتن، مریض بودن، حال نداشتن، حال (کسی) خوب نبودن
    • - feed something info somebody/something
    • - خوراندن به/وارد کردن به، دادن به، (سکه) انداختن در
پیشنهاد بهبود معانی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

مترادف و متضاد feed

  1. noun food
    Synonyms: animal food, barley, corn, fodder, forage, grain, grass, grub, hay, meal, pasturage, provender, provisions, silage, straw, vittles
  2. verb give nourishment; augment
    Synonyms: banquet, bolster, cater, cram, deliver, dine, dish out, dispense, encourage, fatten, feast, fill, find, foster, fuel, furnish, give, gorge, hand, hand over, maintain, minister, nourish, nurse, nurture, provide, provision, regale, satisfy, stock, strengthen, stuff, supply, support, sustain, victual, wine and dine
    Antonyms: starve

ارجاع به لغت feed

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «feed» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۳ خرداد ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/feed

لغات نزدیک feed

پیشنهاد بهبود معانی