Patch

pætʃ pætʃ
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    patched
  • شکل سوم:

    patched
  • سوم شخص مفرد:

    patches
  • وجه وصفی حال:

    patching
  • شکل جمع:

    patches

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

  • noun countable C2
    تکه، قطعه، بخش (کوچک) (که با اطرافش متفاوت است)
    • - There's a patch of grass in the backyard that needs to be mowed.
    • - یک تکه علف در حیاط‌خلوت وجود دارد که باید کنده شود.
    • - a patch of ground by the river
    • - یک قطعه زمین کوچک در کنار رودخانه
    • - The farmer planted a new patch of corn in the field.
    • - کشاورز بخش جدیدی از ذرت در مزرعه کاشت.
  • noun countable informal
    انگلیسی بریتانیایی ناحیه (پلیس و غیره)
    • - She loves her job, especially the diverse community in her patch.
    • - او عاشق کارش است، به‌ویژه جامعه‌ی متنوع در ناحیه‌ی خود.
    • - The delivery driver's patch covered several neighborhoods in the city.
    • - ناحیه‌ی راننده‌ی تحویل مشتمل‌بر چندین محله در شهر بود.
  • noun countable C2
    پوشاک وصله
    • - His clothes were full of patches.
    • - لباس‌های او پر از وصله بود.
    • - She sewed a patch to the elbow of my jacket.
    • - او وصله‌ای به آرنج کت من دوخت.
  • noun countable
    انگلیسی آمریکایی نشان، علامت (روی لباس و غیره) (که نشان‌‌دهنده‌ی شخص و رتبه‌ی او و غیره است)
    • - I sewed a patriotic patch onto my backpack to show my love for my country.
    • - برای نشان دادن عشقم به کشورم نشانی میهن‌پرستانه به کوله‌پشتی‌ام دوختم.
    • - The soldier's uniform was adorned with various patches.
    • - لباس سرباز با علامت‌های مختلف مزین شده بود.
  • noun countable
    چسب (که روی پوست چسبانده می‌شود و از طریق آن مواد خاصی جذب بدن می‌شود)
    • - She applied a nicotine patch to help her quit smoking.
    • - او برای ترک سیگار از چسب نیکوتین استفاده کرد.
    • - The doctor prescribed a pain relief patch for her sore muscles.
    • - پزشک برای درد ماهیچه‌های او چسب مسکن تجویز کرد.
  • noun countable
    چشم‌بند، چشم‌پوش (تکه‌پارچه‌ای که با آن چشم را می‌پوشانند)
    • - The pirate wore a black patch over his eye.
    • - دزد دریایی چشم‌بند مشکی به چشمش زده بود.
    • - She placed a small patch over her son's wounded eye.
    • - چشم‌پوش کوچکی روی چشم زخمی پسرش گذاشت.
  • noun countable
    کامپیوتر وصله، پچ (مجموعه‌ای از تغییرات در یک برنامه‌ی کامپیوتری یا داده‌های پشتیبان آن که برای به‌روزرسانی یا رفع یا بهبود آن طراحی شده‌ است)
    • - The computer crashed because I didn't install the necessary patches.
    • - کامپیوتر خراب شد چون وصله‌های لازم را نصب نکردم.
    • - With the installation of the patch, the program's performance improved.
    • - پس از نصب پچ، عملکرد برنامه بهبود یافت.
  • verb - transitive
    تکنولوژی کامپیوتر وصل کردن، متصل کردن (تجهیزات الکترونیکی یا تلفنی به سیستم) (به‌ویژه به‌طور موقت)
    • - I need to patch my laptop into the company's network.
    • - باید لپ‌تاپم را به شبکه‌ی شرکت وصل کنم.
    • - She quickly patched the microphone into the speaker system.
    • - او میکروفون را به‌سرعت به سیستم بلندگو متصل کرد.
  • verb - transitive C2
    وصله کردن، وصله‌دوزی کردن
    • - My mother used to patch our socks.
    • - مادرم جوراب‌های ما را وصله می‌کرد.
    • - His trousers were patched.
    • - شلوار او وصله داشت.
  • verb - transitive
    کامپیوتر حل کردن، رفع کردن، برطرف کردن (مشکل برنامه‌ی کامپیوتری) (با وصله)
    • - The software developer quickly patched the bug in the program.
    • - توسعه‌دهنده نرم‌افزار باگ برنامه را به‌سرعت حل کرد.
    • - It is essential to patch the bug in the code before deploying the update.
    • - پیش از آماده‌سازی و انتشار به‌روزرسانی، باگ موجود در کد را رفع کنید.
  • verb - transitive
    وصله زدن به، پنچری ... را گرفتن (لاستیک)
    • - My dad taught me how to patch a tire.
    • - پدرم نحوه‌ی وصله زدن به لاستیک را به من یاد داد.
    • - Can you patch the tire quickly?
    • - آیا می‌تونی پنچری لاستیک رو سریع بگیری؟
  • noun
    لکه‌پوش (یک تکه‌ی کوچک ابریشم مشکی روی صورت یا گردن به‌ویژه توسط زنان برای پنهان کردن لکه و عیب ظاهری یا برای افزایش زیبایی)
    • - My grandma used to wear a patch to conceal a birthmark near her eye.
    • - مادربزرگ من برای پنهان کردن خال مادرزادی در نزدیکی چشمش از لکه‌پوش استفاده می‌کرد.
    • - She wore a delicate lace patch on her cheek to cover the scar.
    • - به گونه‌اش لکه‌پوش می‌زد تا جای زخم را بپوشاند.
  • noun
    پزشکی چسب (برای پوشاندن زخم)
    • - Apply a small patch over the wound.
    • - چسب کوچکی روی زخم بگذارید.
    • - The nurse carefully removed the old patch before applying a fresh one.
    • - پرستار پیش از زدن چسب جدید، چسب قدیمی را با دقت برداشت.
  • noun
    دوره (زمانی)
    • - Poetry is going through a bad patch.
    • - شعر و شاعری دوره‌ی بدی را طی می‌کند.
    • - The bad patch of my life lasted for several months.
    • - دوره‌ی بد زندگی من چندین ماه طول کشید.
  • noun
    قواره (شخص یا چیز) (در مقایسه) (معمولاً در ساختارهای منفی می‌آید)
    • - The two politicians' policy proposals are not in the same patch.
    • - سیاست پیشنهادی دو سیاست‌مدار در یک قواره نیست.
    • - Your efforts are not in the patch that we were expecting.
    • - تلاش‌های شما در قواره‌ای که ما انتظار داشتیم نیست.
  • noun
    هم‌بندی، اتصال (موقت)
    • - phone patch
    • - سیم هم‌بند تلفن
    • - The operator successfully created a secure patch for the confidential conversation.
    • - اپراتور با موفقیت یک اتصال امن برای مکالمه‌ی محرمانه ایجاد کرد.
  • verb - transitive
    سرهم‌بندی کردن (معمولاً به‌طور عجولانه) (معمولاً با up می‌آید)
    • - He was busy patching up another labor union.
    • - او مشغول سرهم‌بندی‌کردن یک اتحادیه کارگری دیگر بود.
    • - He decided to patch the broken relationship with an apology.
    • - تصمیم گرفت با عذرخواهی رابطه‌ی به‌هم‌خورده را سرهم‌بندی کند.
  • verb - transitive
    فصیله دادن، حل‌وفصل کردن، رفع‌ورجوع کردن (اختلاف و غیره) (معمولاً با up می‌آید)
    • - The relations between those two men had been patched up repeatedly.
    • - روابط میان آن دو مرد مکرراً حل‌وفصل شده بود.
    • - The two brothers patched up their differences.
    • - دو برادر اختلافات خود را حل کردند.
  • noun countable
    احمق، بی‌عقل (شخص)
    • - I can't believe I was being a patch and forgot to lock the door.
    • - نمی‌تونم باور کنم که احمق بودم و یادم رفت که در رو قفل کنم.
    • - Everyone knew he was a patch.
    • - همه می‌دانستند که او بی‌عقل است.
پیشنهاد بهبود معانی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

مترادف و متضاد patch

  1. noun piece, spot, area
    Synonyms: bit, blob, chunk, fix, ground, hunk, land, lot, plat, plot, scrap, shred, stretch, strip, tract
  2. noun piece applied to cover a gap or lack
    Synonyms: application, appliqué, Band-Aid, mend, reinforcement
  3. verb fix, mend
    Synonyms: cobble, cover, darn, do up, fiddle with, overhaul, rebuild, recondition, reconstruct, reinforce, repair, retread, revamp, sew
    Antonyms: break, damage, rend, tear

Phrasal verbs

  • patch up

    اختلاف‌ها را کنار گذاشتن، سازش کردن، ترمیم کردن، حل‌وفصل کردن

Idioms

ارجاع به لغت patch

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «patch» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۳ خرداد ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/patch

لغات نزدیک patch

پیشنهاد بهبود معانی