فست‌دیکشنری ۱۷ ساله شد! 🎉

Nail

neɪl neɪl
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    nailed
  • شکل سوم:

    nailed
  • سوم شخص مفرد:

    nails
  • وجه وصفی حال:

    nailing
  • شکل جمع:

    nails

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

  • noun countable B2
    ناخن
    • - to cut one's nails
    • - ناخن خود را گرفتن یا زدن
    • - Sherry has long nails.
    • - شری ناخن‌های بلند دارد.
  • noun countable
    (جانور به ویژه پرنده و درنده) پنجول، سم، چنگال، چنگ
  • noun countable
    میخ، میخ سر پهن، گل میخ
    • - I hammered the nail into the wall.
    • - با چکش میخ را به دیوار کوبیدم.
    • - Each cigarette that you smoke is a nail that you drive into your own coffin.
    • - هر سیگاری که می‌کشی میخی است که بر تابوت خود کوبیده‌ای.
  • verb - transitive
    با میخ کوبیدن، با میخ الصاق کردن
  • verb - transitive
    میخ زدن (به)، با میخ استوار کردن (بر)، میخکوب کردن
    • - They nailed Christ's hands and feet to the cross.
    • - دست و پای عیسی را بر صلیب میخکوب کردند.
    • - We nailed down the lid on the box.
    • - ما در جعبه را به آن با میخ کوبیدیم.
    • - Luther nailed the proclamation to the church door.
    • - لوتر اعلامیه را به در کلیسا میخکوب کرد.
  • verb - transitive
    به دام انداختن، قاپیدن، گرفتن
  • verb - transitive
    (دروغ و غیره را) افشا گری کردن، کشف و افشا کردن
    • - He nailed the source of all those rumors.
    • - او منبع همه‌ی آن شایعات را کشف و افشا کرد.
  • verb - transitive
    (عامیانه) دستگیر کردن
    • - He was finally nailed by the police.
    • - بالأخره گرفتار پلیس شد.
  • verb - transitive
    کوبیدن
  • verb - transitive
    (نگاه یا اندیشه یا توجه) بر چیزی متمرکز کردن، (چشم) دوختن
    • - She was nailing her eyes on the beetle.
    • - او چشمان خود را بر آن سوسک دوخته بود.
  • verb - transitive
    (عامیانه) زدن
    • - He nailed me in the head with a rock.
    • - با سنگ زد توی سرم.
  • verb - transitive
    با میخ کوبیدن، با میخ الصاق کردن، به دام انداختن، قاپیدن، زدن، کوبیدن، گرفتن
    • - He paid back his debt on the nail.
    • - او بدهی خود را بی‌معطلی باز‌پرداخت کرد.
پیشنهاد بهبود معانی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

مترادف و متضاد nail

  1. verb fasten, fix with pointed object
    Synonyms: attach, beat, bind, drive, hammer, hit, hold, join, pin, pound, secure, sock, spike, strike, tack, whack
    Antonyms: unfasten, unnail
  2. verb capture, arrest
    Synonyms: apprehend, bag, catch, collar, detain, get, hook, nab, pinch, prehend, secure, seize, take
    Antonyms: let go, liberate, release

Phrasal verbs

  • nail down

    مجبور کردن، تحت فشار قرار دادن، قطعی کردن، به نتیجه رسیدن، تکلیف چیزی را معلوم کردن، نهایی کردن، تحکیم کردن

    با میخ محکم کردن

  • nail up

    1 - به دیوار (یا جای بلند) کوبیدن یا میخ کردن 2- با میخ در جای خود محکم کردن

Idioms

ارجاع به لغت nail

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «nail» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/nail

لغات نزدیک nail

پیشنهاد بهبود معانی